معنی غذای ظهر

حل جدول

واژه پیشنهادی

فارسی به عربی

ظهر

خط الطول، ظهر، منتصف النهار

لغت نامه دهخدا

ظهر

ظهر. [ظَ هََ] (ع اِ) درد پشت. پشت درد.

ظهر. [ظَ هَِ] (ع ص) دردگن پُشت. مبتلی به پشت درد.رجل ٌ ظَهر؛ مردی که پشتش درد کند. (مهذب الاسماء).

ظهر. [ظَ] (اِخ) جایگاهی است و بدانجا وقعه ای بوده است میان عمروبن تمیم و بنی حنیفه. (معجم البلدان).

ظهر. [ظُ] (ع اِ) پس از زوال آفتاب. ظاهِره. گرمگاه. چاشت. نیم روز. پیشین. مقابل ضحی که نیم چاشت است.
- صلوهالظهر، نماز پیشین.

ظهر. [ظَ] (ع مص) مبتلی به درد پشت شدن. دردمند شدن پشت. (تاج المصادر بیهقی). || بر جای بلند شدن. || دست یافتن. || آشکار شدن. (زوزنی). || غلبه. || امداد. پشت به پشت دادن.

ظهر. [ظَ] (ع اِ) پُشت. ضدّ بَطن. ج، اَظْهُر، ظُهور، ظُهران. || چارپای بارکش. || ستور برنشست. و منه: لِص ﱡ عادی ظَهر؛ یعنی درآمد در شتران و دزدید. || بار. || دیگ کهنه. || مال بسیار. || فخر به چیزی. || جانب کوتاه موی پر مرغ: رِش سهمک بظهران و لاترشه ببطنان. || راه درشت. || زمین بلند درشت. || لفظ قرآن. خلاف بطن که تأویل آن است و حدیث و خبر. || آنچه از تو غائب باشد. || به پشت رسیدن چیزی. || اعطاه عن ظهر ید؛ یعنی بی مکافات داد او را. || خفیف الظهر؛ کم عیال. || ثقیل الظهر؛ بسیارعیال. || هو علی ظهرسفر؛ او آماده ٔ راه است. || اقران الظهر؛ از پس پشت درآیندگان در حرب. || لاتجعل حاجتی بظهر؛ فراموش مکن. پس پشت میفکن. || سال وادیهم ظهراً؛ روان شد رودبار ایشان از باران زمین ایشان، خلاف سال وادیهم درٔاً یعنی روان شد از آب زمین دیگران. || اصبت منک مَطر ظهر؛ از تو رسید مرا خیر بسیار. || هو یأکل علی ظهر یدی، نفقه ٔ او من میدهم. || هو بین ظهریهم،او در میانه و در معظم ایشان است. و کذا بین ظهرانیهم. || نزل بین ظهریهم، فرودآمد پس پشت آنها. || لقیته بین الظهرین و بین الظهرانین، یعنی ملاقات کردم او را بعد دو روز یا سه روز. || جاء فلان بین ظهریه، أی قومه. || فانزل بین ظهرانیکم و ظهریکم، أی فی وسطکم. (مهذب الاسماء). || عن ظهر القلب، از حفظ. از بر.

عربی به فارسی

ظهر

عقب , پشت (بدن) , پس , عقبی , گذشته , پشتی , پشتی کنندگان , تکیه گاه , به عقب , درعقب , برگشت , پاداش , جبران , ازعقب , پشت سر , بدهی پس افتاده , پشتی کردن , پشت انداختن , بعقب رفتن , بعقب بردن , برپشت چیزی قرارگرفتن , سوارشدن , پشت چیزی نوشتن , ظهرنویسی کردن , نیمروز , ظهر , وسط روز

فرهنگ معین

ظهر

(ظُ) [ع.] (اِ.) میانه روز، نیمروز.

(اِ.) پشت، (مص م.) یاری کردن. [خوانش: (ظَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

ظهر

پشت،

میانۀ روز، نیمروز،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ظهر

نی مروز

معادل ابجد

غذای ظهر

2816

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری